♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
به لطف امین و خواهرش عطیه شیفت کاری میرانی افتاده بود دستم
دوباره شروع کرده بودم روز از نو روزی از نو
مثل دیوونه ها شده بودم یه بار خوشحال یه بار ناراحت اصلا احوالات خودمو درک نمی کردم
کفشهامو از جا کفشی برداشتم و پرت کردم جلو پام، همین که بنداش رو بستم سرمو بلند کردم پدرمو ایستاده مقابلم دیدم
نگاه عجیبی بهم انداخت ، نگرانی توی چشماش موج میزد و من نمیدونستم علتش چیه
دستشو روی شونم گذاشت
حالت خوبه پسرم؟
جملش یه احوالپرسی ساده بود ولی هزاران معنی میداد لبخند زدم
خوبم بابا
دوباره طوفان نگرانی توی چشماش به پا شد مردمک چشماش دو دو میزد
فشار خفیفی به شونم داد
مراقب خودت باش اردلان
دستشو از روی شونم برداشتم و بوسیدم
هستم بابا
اون هم لبخند دلواپسی زد و رفت تو، به جای خالیش نگاهی انداختم هیچ وقت این نگاه مظلوم رو از پدرم ندیده بودم یه حس آشنا تو نی نی چشماش جولان میداد، دستی به موهام کشیدم و خونه رو ترک کردم
به سر کوچه که رسیدم نگاهم متوجه دونفر شد تشخیص هردو نفرشون کار آسونی بود اولی که با هر قدمش دل منو میلرزوند جلوه بود اون یکی هم با اون قد بلند و گردن زرافه ایش که زیر چادر مشکی پنهان شده بود عطیه بود
به سرعت رسیدم بهشون میخواستم صداشون بزنم که یه حسی مانع شد چند تا کوچه و پس کوچه رو که رد کردن
فهمیدم دارن میرن بازار کنار خرازی ایستادن منم کماکان کاراگاه بودم عطیه خواست چیزی رو برداره که چشمش از پشت شیشه تمیز مغازه به من افتاد
سری تکان داد و اشاره کرد برم پیشش خودشم اومد بیرون
دیوونه افتادی دنبال ما چیکار آخه برو رد کارت
عطیه یه خرده از علایقش بپرس ببین چی دوست داره، از چی خوشش میاد از چی خوشش نمیاد
عطیه: خیلی روداری اردلان برو دنبال ما نیا زشته دختره فکر بد میکنه
برگشت بره که صداش زدم
عطی؟
با خشم برگشت
عطی و مرض، خلِ دیوونه
خنده بلندی کردم که با عصبانیت گفت
ببند گاراژو ته جهنم از توش پیداست
با دست زدم رو گونم
عطیه این تن بمیره، مرگ اردلان، جون امین یه خرده از من حرف بزن از خوبی هام بگو ببین مزه دهنش چیه؟
قری به گردن درازش داد و چادرشو محکم کرد
حالا نه که تو این همه حسنات داری
چشم غره ای رفت
گم شو تا پشیمون نشدم
با خنده عقب گرد کردم و از بازار دور شدم. ته دلم احساس شیرینی میکردم از دور ور به کل غافل بودم تو یه کوچه رسیدم که یه نفر جلومو گرفت باز هم از دیدنش احساس بدی بهم دست داد شرینی ته دلم تبدیل به تلخی ته خیار شد
آثار کتک هایی که خورده بود هنوز روی صورتش بود، زخم گوشه ابروش خشک شده بود و کبودی زیر چشمش به زردی میزد
فرهان: به به ببین کی اینجاس؟ جناب آقای عاشق دلخسته
من کارم با تو تموم شده حالا از سر راهم برو کنار میخوام رد شم
نچ نچ نچ اشتباه نکن من هنوز خیلی باهات کار دارم
نیشخندی زدم
نکنه بازم دلت کتک میخواد هان؟ هنوز که جای قبلیا خوب نشده
خنده مسخره ای کرد و گفت
من بد اهل انتقامم ، با کتک زدن و حتی با کشتنت هم دلم خنک نمیشه وگرنه کاری برام نداره همین الان سه سوته بچه محلامو بریزم اینجا شکمتو سفره کنن ولی نه، من اینو نمیخوام شازده پسر من زجر کشت میکنم سوار خر مراد شدی و داری میتازونی ولی درست وقتی که بخوای از پل رد بشی من با سر میزنمت زمین
بعد از گفتن این حرفها از کنارم گذشت و شونه محکمی بهم زد، با حرفاش آتیش انداخت به خرمن وجودم از پشت سر صداش زدم
هوووووی فرهان؟
برگشت و نگاهم کرد نفسی گرفتم و گفتم
تو هیچ گوهی نمیتونی بخوری چون در اون صورت اون منم که تو رو میکشم بچه نمیدونی بدون
ته خیار
خوابش نمیبُرد . بلند شد ؛ خیاری از میوهخوری روی میز برداشت . خواست پوست بکند و بخورد
خوب نمیدید. عینکش را زد، کارد را برداشت ، سر و ته خیار را نگاه کرد گُل ریز و پژمردهای به سرِ خیار چسبیده بود
به تابلویی که روی کمد بود نگاه کرد. هر وقت میخواست خیار بخورد، آن را میدید و لبخند میزد
« زندگی به خیار میماند، تهاش تلخ است »
دوستش گفته بود
از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه میکنند. سروته خیار را اشتباه میگیرند. سر خیار آن جایی است که زندگیِ خیار آغاز میشود. یعنی از میان گُلی که به ساقه و شاخه چسبیده به دنیا میآید و لبخند نمیزند. رشد میکند، پیش میرود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. میایستد و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایان زندگیِ خیار
این طور نیست، جانم. یعنی میگویی همهی مردم اشتباه میکنند و تو درست میگویی
بله، من دلیل خودم را دارم. تو هم دلیل خودت را داری، میخواهی آغاز زندگیت را که تلخ بوده بِکَنی و بندازی دور. و دلت را به گُل کوچک و پژمردهی پایان خوش کنی، بدبخت
حالا چه فرقی میکند که ته خیار کجایش باشد
خیلی فرق میکند. تا زمانی که خیار چیز خوراکی است، مهم نیست که سروتهاش کجاست. اما همین که آن را به زندگی تشبیه کردیم، موضوع فرق میکند